یکی از دوستانم به نام محسن که بازاریاب بیمۀ عمر است تعریف میکرد که روزی به منزل خواهر خود رفته و برحسب اتفاق دوست خواهرش هم آنجا بود. محسن هم فرصت را مغتنم شمرده و بیمۀ عمر را برایش توضیح داده و از او خواسته بود که برای فرزند خود بیمۀ عمر تهیه کند منتهی دوست خواهرش ابتدا بیمیلی نشان داده و از توضیحات محسن استقبالی نکرده بود؛ ولی محسن دست بردار نبود و موضوع را بیشتر توضیح داده بود. بعد از توضیحات بیشتر و اصرار او، به نظر رسید دوست خواهرش ناراحت شده و با دستپاچگی خداحافظی کرده و رفته بود. محسن از موضوع تعجب کرده بود و به خواهرش گفته بود: «مگر قرار نبود شام را باهم بخوریم چرا دوستت زود رفت؟ به نظر میرسید دلخور و ناراحت شده است.»
خواهر محسن گفته بود: «دوستم بچهدار نمیشود وچند سالی است تحت درمان است؛ ولی هنوز نتیجهای نگرفته است. من چندبار اشاره کردم ولی تو آنقدر مشغول صحبت بودی که متوجه نشدی. تو کدام بچه را میخواستی بیمه کنی؟»
نظرتان را درباره این داستان واقعی با من در میان بگذارید.